ابوجعفر دامغانی (ادیب)
«ادیب و مورّخ از مردم دامغان است طبق نوشتهی ابن ندیم، وی دارای کتابی است در تاریخ به نام کتابالدوله الدیلمیه. مطابق نوشته نامه دانشوران. در اواخر قرن سوم هجری میزیسته و صاحب کرامت و ذوق و تقوا و در هر حال مقبول و مطبوع این طایفه و این حکایت که نگاشته میشود خود دلیل است در شأن و بزرگی و رتبهی وی از یکی از این طایفه نقل شده است و صاحب نفحاه الانس مینگارد: این است که گفت وقتی در مدینه به زیارت قبر پیغمبر(ص) مشرف بودم در آن حال دیدم مرد عجمی که سری بزرگ داشت زیارت کرده و به وداع مشغول بود. چون از حرم بیرون رفت از پی او رفته تا معلوم کنم کیست به مسجد ذوالخلیفه رسیده نماز گذارد و تلبیه کرد و من از پی او در آمدم وی منع کرد اصرار کردم، گفت: اگر ناگزیر خواهی آمد قدم مگذار الا بر جای قدم من، گفتم اطاعت خواهم نمود، او روان شد و غیر راه معمول پیش گرفت، چون پارهای از شب گذشت چشمم به روشنایی افتاد نزدیک رفته و گفت: این مسجد است که میبینی تو پیش میروی یا من پیش روم؟ گفتم: آنچه را تو اختیار کنی وی پیش برفت و من به خواب رفتم. چون از خواب بیدار شدم به مکه درآمدم و طواف و سعی کردم و رفتم و به نزد شیخ اجل ابوبکر کتابی و جماعتی از مشایخ به حضور وی نشسته بودند، بر ایشان سلام کردم؛ شیخ ابوبکر مرا گفت: کی رسیدی؟ گفتم: همین ساعت. گفت: از کجا میآیی؟ گفتم از مدینه. گفت چند روز است که از مدینه بیرون آمدی؟ گفتم: دوش، جماعت شیوخ در یکدیگر نگریستند. شیخ اندکی تأمل کرد و مرا گفت: با که بیرون آمدی؟ گفتم: با مردی که حال و قصد او چنین و چنان بود گفت:
صحیح گفتی او شیخ ابوجعفر دامغانی است و اینها که گفتی در وصف حال و مقامات او اندک است. بعد از آن وی را بطلبید و مرا گفت: ای فرزند دانستم که این حال با تو نیست تو با بزرگی همقدم شده و از او به تو این مقام رسیده آنگاه شیخ ابوبکر پرسید: در آن حال حرکت زمین را در زیر قدم خود چون مییافتی؟ گفتم مانند موج دریا که به زیر کشتی درمیآید.
و دیگر از حکایاتی که از وی نقل شده این است که یکی از عرفا گفته: وقتی به یکی از مشاهد میرفتم راه گم کرده به بیایانی افتادم که پایان نداشت. تشنگی بر من غالب گردید به قسمتی که از خود امید بریدم. در آن حال صدای شخصی شنیدم که گفت: بگیر این جام آب را، چون روی برگردانیدم شیخ ابوجعفر دامغانی را دیدم جامی پر از آب در دست داشت گرفته بنوشیدم از آن محبت که به من کرده و از مرگم برهانید اظهار امتنان نمودم گفت: به کجا خواهی رفت؟ گفتم به فلان مکان. گفت چشم خود بر هم نه و دست به دست من ده. چنان کردم، پس گفت: چشم بگشای! چون چشم گشودم، خود را در همان مکان دیدم که خیال من بود. پس از نظر من غائب گشت. مرا زیاده تعجّب حاصل گشته و از قدر و مرتبهی او در شگفت ماندم و به جهت جماعتی از شیوخ گفتم، گفتند: از مثل چنان بزرگی چنان کرامتی بعید نیست.
از کلمات آن عارف کامل است که گفته: اگر خواهید درجهی پاکان و نیکان را دریابید، خودبینی را از سر بنهید و الا در ضلالت و گمراهی خواهید ماند تا زمانتان به سر رود.
از او پرسیدند مرد نیک کیست؟ گفت: آن کس که حد خود بداند و خود را بشناسد و پای از اندازه خود بیرون ننهد.
او را گفتند: یا شیخ! ترقی مرد سالک در چیست؟ گفت: آمدن در صحبت نیکان و حذر کردن از نااهلان
و هم از کلمات اوست که مرد سالک را پنج چیز به مقامات عالیه رساند:
– اوّل قناعت به آنچه او را رسد و ترک آرزوها و امالی،
– دوم افتادگی به نزد بزرگان تا سبب گردد او را تأیید و توفیق یزدانی،
– سوم ترک آرزوهای نفسانی به جهت فیوضات روحانی،
– چهارم دوری نمودن از اهل جهل و نادانی،
– پنجم تقوا و پرهیزکاری به جهت مقامات دو جهانی.»[1]
[1]– کومش، سرزمین آزاداندیشان (نخستین کانون عرفان ایران) عبدالرفیع حقیفت (رفیع) انتشارات کومش، سال 1388، ص 129 تا 131